
چند راه کار برای فراموشی عشق سابق!
1* کسی را که شما فقط برایش یک سرگرمی اوقات
فراغت هستید، به اولویت زندگی تان تبدیل نکنید.
.
.
2* وقتتان را برای کسی که با شما وقت نمی گذارد، تلف نکنید.
.
.
3* تلفنتان را عوض کنید تا مدام پیام های قبلی را چک نکنید.

شیرین من تلخی نکن با عاشق
تموم میشن، گم میشن این دقایق
دنیای مال من و تو این نیست
رو کوه دیگه فرهاد کوه نیست
(تقدیم به عشقم...)
( mitra )
خدایا
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی
و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم
و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای
دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است
خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم
صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم
خسته شده ام خسته خسته...
مجنون میشوم،میشود لیلی من تو باشی...؟
ودر گذرگاه خیال یا به قول تو ناباوری تمام،بنوشی شربت عشقم را که پالپهای قلبم را به همراه دارد.
پیش کش را بگیر و باز کن آغوش گرمت را تا در اوج ابهام و
سردی دستان بی روحم از گرما و آتش درونت تغذیه کنم.
سرنوشت من را با نام تو قلم زده اند و حک شده است
برقلبم نام نازنینت.بی تو بهار نمیشود پاییزی که سلولهای قلبم برای نارسایی عشق به زمین می افتند.
باور میکنی...هه...نه!ولی بگذار به حساب روزهایی که جلوی
من اسم خسرو و فرهاد را می آوردی با این که میدانستی هیچ ربطی به قصه ی تو ندارند.
و من بودم که میخواستم مجنون قصه هایت باشم..آری...من...
میترسم...میترسم از این که باز به سراغ من بیایی و سراغ رومئو
راهم از من بگیری.خجالت نکش.شرمگین نباش میدانم ته دلت تنگ شده است برای کنت ادوارد.مگرنه...؟
باشد برو،ولی بدان من به اینکه حتی در قصه هایت باشم هم راضی بودم ولی تو...!
دیگر حرفی ندارم فقط،مجنونم و بگذار مجنون بمیرم...
عشقه من . .. همدم تنهاييم نبودي ...
همدم تن هايي شدي که تنت را براي يک شب ميخواستند!
.
.
.
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي
تو بمان و دگران واي به حال دگران!
.
.
.
مي سپارمت به خدا. خدايي که هيچ
وقت نخواست تو را به من بسـپارد!
.
.
.
در دلت بابغض بگويي
'کاش اينجا بود'
امامن ديگر به خوابت هم نميايم!
.
.
.
تمام وصيتم به تو اين است
" خوب بمان "
ز آن خوب هايي که من عاشقش بودم...!
حلالم کن دارم میرم ...چقدراین لحظه دلگیره گناهی گردن مانیست ...همش تقصیر تقدیره پرازبغضم پرازگریه ...پرازتلخی وشیرینی چه معصومانه می باری ...چه مظلومانه می ریزم
نگام کن لحظه ی رفتن ...چه تلخه این هم آغوشی
چه وحشتناکه دل کندن ...چقدر سخته فراموشی
حلالم کن دارم میرم ...منوهرگز نمی بینی
حلالم کن اگه دستام ...به دستای توعادت کرد
آخه دنیای عاشق کش ...به ما دوتا خیانت کرد
کلاف آرزوهامو ...چراهیشکی نمی بافه
برای ما دوتا عاشق ...جدایی دورازانصافه
تمام سهم من از تو ...یه حلقه س که توو دستامه
تمام سهم تو ازمن ...یه عشق بی سرانجامه
تو بارونی ترین ابری ...من از پاییز لبریزم
زندگی پر از رویاست
پشت هر واژه ای که میخواندیم
در سایه ی واژهای فشرده ی شعرهات
در حاله ی راز آلود نفسهات
در همانجایی که دوست دارم هات،مستم میکرد
همین چندی پیش واژه ای را دیدم
نامش را پرسیدم گفت:(بی وفائی)
تا مرا شیدا دید
جامه ی اعتماد را پوشید
عطری از مهر بر خودش پاشید
و می از ساغر وجدان نوشید
هدفش قلبم بود،اینرا فهمیدم
دست بر پشت دست کوبیدم
چشمهایم تر شد،حق من این نبود گرییدم
کمی دورتر ز واژگان پلید
در کانون وجودم
عشق این فاحشه ی ولگرد،بساط گسترده
تن خود را به حراج آورده!
طفلی این دل که در غمت فرسود
ملول گشته ام از اینهمه فراز و فرود
فرار؟ نه
چاره ای باید کرد
گنجه ی خاطرات ذهنم را
در پی ردپای آرامش،کاویدم
در جوار رخدادهای کودکیم،پیدایش کردم
خنده ای از از شیار لبهایم گذری کرد و باز خندیدم!
و خدای خودرا که از او دور گشته بودم،چند
باز هم اسمش را چون شعری
در مناجات سحر گاهانم خواندم
در انحنای کمان ماه،سُر خوردم،به زمین افتادم
سجده هایم را دید
عقل و هوش از سرم دوباره پرید.
